در ادامه مطالبی که پس از مرگ استیو جابز در آزادراه منتشر شد، اینبار دیدگاههای اریک ریموند از رهبران جنبش بازمتن (و نه نرمافزار آزاد) را با هم میخوانیم. ریموند ضمن برشمردن ویزگیهای مثبت و دستاوردهای جابز، محصولات اپل را به باغی زیبا اما محصور در دیوارهای بلند تشبیه میکند و در باره سخنان استالمن نیز موضع خود را بیان میکند.
بنا داشتم در باره مرگ استیو جابز سخن نگویم، تا چندی بگذرد و آثار این مساله تا حدودی آشکار شود، اما این نوشته در نیویورک تایمز آنچه در ذهن داشتم را آن چنان خوب و عیان به رشته تحریر درآورد که نظرم تغییر کرد.
استیو جابز را یک بار در ۱۹۹۹ ملاقات کردم، یعنی زمانی که مدیر Open Source Initiative بودم و گرفتار یکی از دستکاریهای او در قیمتها شده بودیم، به شکلی که درگیری کوچکی به وجود آمد اما خوشبختانه آسیب عمیقی به شرکت وارد نشد. نویسنده مقاله فوق، مایک دِیزی، به خوبی هوشمندی رعبانگیز استیو جابز را به تصویر کشیدهاست. جابز علاوه بر آنکه درباره طراحی میانا (interface) و بازاریابیِ فناوری نبوغ و آیندهنگری شگفتانگیزی داشت، دیکتاتوری خودکامه بود که ژست یک بتشکن را میگرفت، و هر آنچه که بعد از حدود سال ۱۹۸۰ ساخت این دیکتاتورمآبی را آشکارا نشان می داد. ویژگی اول (نبوغ) منشأ کارهای خوب فراوانی شد اما ویژگی دوم چنان آسیبهایی به بار آورد که بدبختانه شاید ابعاد واقعی آن بزرگتر از آنچه امروز به نظر میآید باشد.
بر شمردن کارهای خوب استیو جابز کار آسانی است. گرچه او مخترع رایانه شخصی نبود، او بود که آن را ، آن هم دوبار، زیبا و جذاب کرد: یک بار در ۱۹۷۶ هنگامی که Apple II از همه نمونههای اولیه قبل از خود پیشی گرفت، و یک بار در ۱۹۸۴ زمانی که Mac معرفی شد. همچنین من همواره سپاسگزار جابز خواهم بود به خاطر تبدیل پیکسار به استودیویی که نبوغ فنی را با ذوق هنری و اخلاق محوری در هم آمیخت و شاید به تنهایی به اندازه کل تاریخ پویانمایی تاثیر گذاشت.
اما Mac الگویی منفی را بنیان گذاشت که با بعدها شدت بیشتری در زنگی جابز تکرار شد. از دوجنبه می توان به این مساله اشره کرد:
نخست، مک یک بستهبندی شیک از ایدههای تعدادی مهندسانِ طراح بود که سالها پیش از جابز (در این مورد خاص در زمانی طراحی میاناهای Xerox PARC WIMP در اوایل دهه ۱۹۷۰) معرفی شدهبود. این کار او به خودی خود کار خوبی بود اما جابز افسانهها ساخت و با غرور آن ایدهها را اختراع خود خواند و پیشگامان و مخترعان واقعی را به قعر حافظه تاریخ فرستاد.
اما جنبه دوم: حتی زمانی که جابز ژست یک منجی را میگرفت که ما را از امپراطوری کامپیوترهای عتیقه رهایی بخشیده است، در واقع سیستم سختافزاری و نرمافزاری بسته ای ساخته بود که در آن حتی باز کردن کیس (جعبه) بدون یک وسیله مخصوص ممکن نبود. افسانه آزادی جار زده می شد ولی واقعیت این بود: باید راه جابز را میرفتید و گرنه بیرون از بازی بودید. نبوغ جابز در تحلیل بازار چنان بود که توانست این تناقض آشکار را به اسم نوعی یکپارچگی هنری در محصولات تبلیغ کند و به خاطر آن مرد ستایش قرار گیرد در حالی که باید به خاطر دورویی سرزنش می شد.
حدودا ربع قرن پس از آن، جابز همان بازی قدیمی را با آیفون تکرار کرد. کسانی که صاحب واقعی ابداعات در تلفنهای هوشمند بودند به ویژه Danger با تلفن پیشگام خود Hiptop با افسانه سازی جابز به فراموشی سپرده شدند (گرچه بعضی از آنها بعدا با طراحی اندرویید به نوعی از اپل انتقام گرفتند). و «اکوسیستم» آیفون نه تنها به خاطر میزان کنترل و رانتجویی که به کاربر تحمیل میکند، بلکه به خاطر ابهام کابوسمانند و استبداد ذاتی سیاستهای اپل انگشتنما شد.
دستکش مخملی که جابز بر روی مشت آهنین خود پوشیده بود این بار نازکتر بود. مانند بیشتر کسانی که پیروانی پیدا میکنند، جابز بیش از پیش در مورد مصونیت خود از خطا مطمئن شد. این خطایی بود که دست آخر او را به کشتن داد. نوعی از سرطان لوزالمعده که جابز به آن مبتلا بود با یک عمل جراحی زودهنگام قابل درمان بود ولی جابز بر معالجه با «داروی جایگزین» اصرار کرد که در نهایت موثر نیافتاد.
اما بنا بر همه نقل قول ها، هر وقت جابز افسانه بافتن و ژستِ بازاری خود را کنار میگذاشت، به طرز بیرحمانهای راجع به پیروزیها و شکستهایش صادق بود. مایک دیزی فکر میکند (و بر اساس برخوردهای محدودی که با جابز داشتهام من نیز با او موافقم) که جابز اگر زنده بود موج قدیسسازی که در باره او براه افتاده را به ریشخند میگرفت. دیزی این را به طور مختصر در پایان مقالهاش مینویسد:
جادوی استیو جابز هزینههای خود را دارد. میتوانیم طراحی فوقالعاده و تصمیمگیریهای تجاری بهموقع او را تحسین کنیم و در عین حال به حقیقت اذعان نماییم: با منابع عظیمِ اپل که در اختیار جابز بود، او میتوانست انقلابی در صنعت ایجاد کند تا روند ساختِ وسایل انسانی تر و بازتر شود، ولی این کار را نکرد. اگر منصفانه و بدون نوستالژی به او نگاه کنیم، مردی را خواهیم دید که دیگر در زندگی خود کسی شبیه به او را نخواهیم دید، چه از نبوغش در طراحی، چه مهارتش در تبلیغات و چه از نظر مدیریت منابع. همچنین مردی را خواهیم دید که در آخر نتوانست به معنای واقعی کلمه در باره نیازهای انسانی کاربران و زیردستانش «متفاوت بیاندیشد»* (اشارهای به شعار تبلیغاتی معرف اپل)
به گمانم این ارزیابی منصفانهای است. برای من اما اهمیت مسائل اندکی متفاوت است. من به اندازه دیزی از شرایط بد کاری در کارخانه Foxconn ناراحت نیستم، چرا که کارگران آن کارخانه میتوانند هر وقت اراده کنند شغل خود را تغییر دهند (بسیاری از کارخانههای صنعتی در چین خواهان آنها هستند). من بیشتر نگران محیط بستهای هستم که جابز بر کاربران اپل تحمیل کردهاست – مسئلهای که ظرافت بیشتری دارد اما فرار از آن بسیار سختتر است.
بزرگترین نگرانی من اما تاثیر روش استیو جابز بر کسانی است که کاربر اپل نیستند. برای من مهم نیست که جابز چگونه مدلِ بستهی کامپیوترها و تلفنهای هوشمند خود را، که میتوان آن را به باغی زیبا اما محصور با دیوارهای بلند تشبیه کرد، برای چند صباحی به سوددهی قابل توجهی رساند. این تب فرو خواهد نشست چرا که مبانی اقتصادی نرمافزار بر ضد آن است و البته من هرگز مخالف انگیزه سودآوری نبودهام.
مشکل واقعی این است که جابز این باغ محصور را آنچنان طراحی کرده که زیبا و جذاب به نظر برسد. او هواداران زیادی برای خود ساخته که نه تنها به محدود شدن انتخابهای خود تن در دادهاند، بلکه با کمال میل میلههای زندان را ستایش میکنند چرا که این زندان پنجرههای زیبایی دارد.
شکی ندارم که آنچه ریچارد استالمن را نگران کرده نیز همین مساله است. استالمن از جهتی به جابز شبیه است: هنگامی که برای جذب طرفدار در مورد خود افسانهسازی نمیکند به طرز بیرحمانهای صادق است. اظهار نظر اخیر او در باره میراث حابز قطعا بیادبانه، افراطی و بدموقع بود تا آنجا که یکی از طرفداران معروف پیشین او خواستار انشعاب در بنیاد نرمافزار آزاد شد.
اما گرچه اغلب کار من این بوده که بعد از خدشه دیدنِ وجهه جامعه متن باز با اظهاراتِ استالمن، در نقش میانجی ظاهر شوم و همه را آشتی دهم، نمیتوانم با جانمایه آنچه استالمن نوشت مخالفت کنم و وانمود به مخالفت هم نمیکنم. مقاله مایک دیزی، گرچه از زاویه دید کسی خارج از جامعه متنباز نوشته شده است، به خوبی دلیل موافقت من با استالمن را بیان میکند.
تجارت قدرت زیادی دارد اما فرهنگ از آن ماناتر و پایدار تر است. جاذبه فریبنده سودِ سرشارِ رانتهای حاصل از پنهانکاری میتواند روندِ درازمدتِ گرایش به اوپن سورس و رایانش کاربرمحور را کُند کند اما هرگز آن را متوقف نخواهد کرد. موفقیت جابز در هیپنوتیزم کردن میلیونها نفر و ایجاد علاقهای گمراهانه در آنها نسبت به «باغ محصور» اپل خطر بیشتری برای آزادی دارد تا دیدگاه تجاریِ خشک و بیجاذبه اما کارآمدِ بیل گیتس. مردم از مایکروسافت میترسند و به آن احترام میگذارند، اما اپل را دوست دارند و میپرستند. و این دقیقا مشکل اصلی است، دلیلی آشکار بر اینکه جابز در مجموع بیش از آنچه کار مفید انجام داده باشد، آسیب به بار آورده است.
استالمن، با تمام ایرادهایش، دریافته است که این معادله بسیار فراتر از موضوعات جزئی و خُردی مانند انتخاب برند کامپیوتر و گوشی است. قوه شناخت بشر بسیار درهم ریخته است و همه نوع تعقلاتِ اخلاقی و زیبایی شناختی همزمان در اذهان مردم در جریان است. نمیتوانیم انتظار داشته باشیم مردم خودکامگی و استبداد را در چیزهای کوچک مانند تلفنهای هوشمند دوست داشته باشند ولی مقاومت و حساسیتِ آنها به استبداد در مسائل کلان کم نشود. به همین خاطر است که تاثیر و پیامدهای اپلپرستی فراترآن چیزی است که در بازار کالاهای مصرفی اکترونیک رخ میدهد. و بنابراین از کوره در رفتن استالمن چندان شگفتآور نیست.
در نهایت سخن استالمن در باره یک موضوع دیگر نیز درست است. تنها امید ما برای حفظ قسمت خوب میراث جابز و از بین رفتن قسمت بد آن این است که جانشینان او بسیار کمتر از او کارایی و لیاقت نشان دهند. تیم کوک مانند استیو بالمر یک دلقک پرخاشگر نیست، اما جاذبه و کاریزمای خطرناکی که جابز از آن مانند سلاح استفاده میکرد را نیز ندارد. بدون جادوی جابز، به نظر میرسد موج پرستش اپل فروکش خواهد کرد. شاید تهدید اپل برای آزادی نیز به همراه این موج فرو بنشیند.
منبع: Armed & Dangerous