وقتی مدرسه ابتدایی میرفتم به شدت استرس داشتم و اهل رقابت بودم. از شکست بدم میومد. حتی یک لحظه «برنده نبودن» رو نمیتونستم تحمل کنم. سر ۲۵ صدم نمره یا سر برد و باخت فوتبال دعوا میکردم، حرص میخوردم … حتی مدرسه رو به هم میریختم
پدرم برای اینکه استرس من رو از بین ببره شروع کرد به تلقین کردن اینکه نمره مهم نیست. دلیلی نداره نگران نمرههام باشم. یا به خاطر درسهام استرس داشته باشم.. و کم کم همینطوری شدم. اهمیتش برام کمتر و کمتر شد.. و حتی تعمیم دادم به بقیه جنبههای زندگی. رقبت، حسادت و چشم و هم چشمی برای من نمرد اما خیلی خیلی کمرنگ شد.. چیزهای خیلی کمی بوده که به نظرم ارزش رقابت و جنگیدن رو داشته باشه…
این خیلی کمکم کرد، باعث شد مراحل مهم مثل کنکور و اینها رو به راحتی پشت سر بذارم.. بدون استرس.
ولی الان حس میکنم به اون تشنگی، به اون عطش، به اون حرص و جوشها نیاز دارم. نیاز دارم جاه طلب تر باشم و از باخت بیشتر برآشفته بشم… سالهاست که با کسی رقابت نکردم. جای رقابت تو زندگیم خالیه. و دنبال چیزی هستم که ارزش رقابت داشته باشه
من همینجوری مینویسم. نوشته هام مقدمه و موخره نداره. حوصلهشو ندارم و البته نیازی هم نمیبینم. زمانی هم که مدرسه میرفتم امتحان ها رو همینطوری جواب میدادم. هر چی که به ذهنم میرسید مینوشتم و حتی برنمیگشتم دوباره مرور کنم. . شاید یه جورایی خودِ واقعی آدم بهتر بروز کنه اینجوری.