منبع اصلی نوشتار زیر در این لینک قرار دارد

تنبلی

مثل تمام گاه‌هایی که سری به وبلاگ می‌زدم تا از حالش باخبر شوم، امروز هم آمدم. امروز که جمعه‌ست.

مدتها بود فکر می‌کردم، به این که چرا کارهایی که از دستم برمی‌آیند و مفیدند را سخت‌تر از قبل انجام می‌دهم و زود دلیلش را می‌فهمم. می‌فهمم که دلیلش عنوان این مطلب نیست، این است که آدم گاهی از همه‌چیز خسته می‌شود. گاهی دلش می‌خواهد بیندازندش توی یک انفرادی و دیگر مسئول هیچ‌چیز نباشد، دغدغه‌ی هیچ نداشته باشد.

هرکدام از ما میل‌هایی داریم برای ادامه، میل‌هایی که ما را نگه داشته‌اند و چیزی می‌گذارند جای خودشان وقتی نباشند. اما مفاهیم وقتی توی ذهن آدم طوری شکل بگیرند که دیگر هیچ میلی خستگی‌اش را خوب نکند، آدم هرچقدر هم که ایده‌ال‌گرا و هرچقدر هم دنیاش بزرگ باشد، پاهاش سست می‌شود.

این روزها شده‌ام همان آدم  ِ توی انفرادی. دیگر اهمیت چیزها برایم مرده است و شده‌ام موجودی نیم زنده، که نه دستش به نوشتن می‌رود، نه چشمش به خواند و نه دلش به زندگی.

واقعیتم شده موجودیت بیولوژیک. همین هم برایم کافیست.