منبع اصلی نوشتار زیر در این لینک قرار دارد

شهریار دِگری در راه است

شهریار دِگری در راه است
همچو طفلی در سیاهی ناگزیر تنها است

شهریار ما دلا خون می‌کند
جوهرش را با قلم فانوس و گلگون می‌کند

شهریار ما سیاهی‌ها بدید
ظلمت شب را شکست آرامش اصباح بدید

بر سیاهی‌های شب تازید و مستولی بشد
بر سپیدی وارد و شیدای شیدایی بشد

در نهایت این سپیدی بود که جانش را ستاند
جملگیِ استخوان‌های نحیفش را شکاند

قطره قطره، سرخی خون را ز قلب تیره‌اش
اندرون سرخ‌ رگ‌های تنش جاری بکرد

بر دلش تابید و گرمایش بداد
جای یاس و نوامیدی اندکی، آرزو در قلب آزادش نهاد

وهم را در قلب حاصل خیز او
کاشت و گاه و بی‌گاه قوتش بداد

شهریار ما ز یاد خود بِبُرد
زندگی تیره‌است و کامیابی نشد

یک نفس غفلت بکرد و دور شد
بر سپیدی تکیه کرد، مغرور شد

تا به خود آید عنان از کف بداد
جان شیرین را چه سهل از دست بداد

شهریارا چه آمد بر سرت؟
هوش خود دادی به درهم یا که لعل؟

یاد بردی که سیاهی یار بود؟
همدمت در هر شب مهتاب بود؟

یاد بردی که قلب تیره‌ات
بوده یار و یاور و انگیزه‌ات؟

یاد بردی که تو را در هیچ جهان
جز سیاهی نیست هیچ یار گران؟

شهریارا به خود آی و بگو
جز سیاهی نیست مرا هیچ آرزو




برچسب ها :